با عشق مرا ببوس    kiss me love
با عشق مرا ببوس    kiss me love

با عشق مرا ببوس kiss me love

درد و دل

 

خدایا نمی دانم چرا از تمام خوشی هایت

سهم ما از زندگی فقط تلخی و اندوه گشته

صد ها بار زمین خوردیم و به امید بار بعدی

شاید دستی به سوی ما دراز شود

اما هر بار با اشک و آه بلند شدیم

خداوندا پس کجاست دستان تو که ما را بلند کند

به خوشبختی شادی سوق دهد

از غم و اندوه برهاند

  

واژه ها

 

برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬

دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است…

و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم !

شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛

میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود

فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم

احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم

چیزهایی مثل  ...


آینده

رفتن

ماندن

حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن..
 

 

گاهی

 

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم

من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم

شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم ؟

این واژه ها صراحت ِ تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینیم

مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم

                                                              از : محمد علی بهمنی
 

 

بگذر

 

از فکر من بگذر خیالت تخت باشد  


من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد  


این من که با هر ضربه ای از پا در آمد 


تصمیم دارد بعد زا این سرسخت باشد 


تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد 


تصمیم دارد هم بسوزد ،هم بسازد

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد 


نخواست او به من خسته بی گمان برسد 


شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت 


کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد 


چه میکنی اگر او راکه خواستی یک عمر 


به راحتی کسی از راه ناگهان برسد 


رها کند برود از دلت جدا باشد 


به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد 


رها کنی بروند تا دوتا پرنده شوند 


خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد 


گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری 


که هق هق تو مبادا به گوششان برسد 


خدا کند که نه…!!نفرین نمیکنم که مباد 


به او که عاشق او بوده ام زیان برسد 

 

خدا کند که فقط این  

عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زمان آن برسد
 

نمیشه

 

نمیشه که تو باشی من و من عاشقت نباشیم
فاصله را معنا کن با کتابی که زبانش آمدن است …
دست بر دیوار سیمانی بکش لمس قلب من به همین آسانی است …
بیراهه ای که به کوچه ی عشق می رسید اشتباه نبود راه را اشتباه آمده بودم پشیمان نیستم!
راهنما شده ام …. ‌
 

بی تو ...

 

بی تو بودن را معنا می کنم با تنهایی و آسمان گرفته

آسمان پر باران چشم هایم

بی تو بودن را معنا می کنم با شمع , با سوزش ناگریز شمعی بی پروانه

بی تو بودن را چگونه میتوان تفسیر کرد

وقتی که بی تو بودن خیلی دشوار است ؟
 

گذشته ...

 

گذشته در چشمانم مانده است

عبور ثانیه ها ی رد شده در تمام نگاه هایم مشهود است

چشمانت را با شقاوت تمام به روی حقایق بستی

صبور میمانم و بی تفاوت می گذرم

که نفهمی هنوز هم دوستت دارم 

راز زندگی

 

زبانم را مهر سکوت و خاموشی بسته

چشمهای دیگر حتی خودمم را هم نمی تواند ببیند

نمی دانم راه می روم یا بی راهه

اما همین برایم بس است که قدمهایم هنوز رمقی دارند

چقدر سرد و تاریک است

چقدر بی روح

زندگی واقعا چیست و از ما چه می خواهد

جوابی برای این سوال هنوز نیافته ام؟؟؟؟؟ 

 

گلایه

 

باز دلم گرفت ....

آسمان هم نیم نگاهی ابریسیت؟

انگار آسمان دلش گرفته و بغض دارد!

گلایه های بسیاری دارم

نمی دانم از کجا آغاز کنم؟

یا نمی دانم صدایم به تو خواهد رسید

نمی دانم آیا نشسته ای فقط به درد ما آدمها گوش کنی؟

آرزوهایم یک به یک فنا شدند

جوابی ندارم

خداوندا نمی دانم اگر آفریده ای چرا اینگونه؟

خداوندا آیا حکمت توست ؟

گفته ای درد و رنج را آفریدی تا امتحان کرده باشی؟

پس کجاست وعدهء رستگاری و شادیت؟

کفر گفتن آسان است خداوندا

می دانی که کفر نمی گویم اما گلایه دارم از روزگارت؟

زمین و آسمان از روزگارت به درد آمده اند جوابی نیافتم؟ 

 

باران

 

باران که می بارد

گام بر می دارم و قدم زنان می روم

زیر باران رفتن را دوست دارم

اشکهایم را کسی نمی بیند.

تمام خاطرام را دوباره خیس می کنم.

حس می کنم دوباره زنده شده ام.

از تلخی روزگار می گویم و به دست باران می سپارم

از سختی ها از نامردی ها

از بخت بد و اقبال شوم

همه را به دست باران می سپارم

باران نیز می شوید و پاک می کند

باران زندگی دوباره را یه یادم می آورد

توان راه رفتن به من می دهد

در این جاده باریک من و باران تنهای تنهای هستیم

هر قدر می بارد من سبک و سبک تر می شوم

اما می ترسم از رنگین کمان هفت رنگ پس از باران

دوباره روزگار از نو اغاز خواهد شد

پس خداوندا مگیر بارانت را ز من حتی برای یک لحظه